داستان کوتاه انگلیسی

فارسی

انگلیسی

 کودی و خواهرش آپریل تصمیم می گیرند که یک سگ داشته باشند. آنها به سمت مغازه فروش حیوانات خانگی می روند تا نگاهی به آنجا بیندازند.

Cody and his sister April decide they want a dog. They head down to the local pet store and have a look around.

 مغازه فروش حیوانات خانگی بسیار کوچک است و حیوانات بسیاری ندارد.

It is a very small pet store that doesn’t have many animals.

 صاحب مغازه پیرمرد مهربانی به اسم آقای اسمیت است. او به سمت شان می رود و به کودی و آپریل سلام می کند.

The owner of the shop is a nice old man named Mr. Smith. He walks over and greets Cody and April.

 او می پرسد:« چه کمکی می توانم به شما بکنم؟»

“How can I help you?” he asks.

 آپریل جواب می دهد:« ما می خواهیم یک سگ بخریم.»

“We would like to buy a dog,” April responds.

 آقای اسمیت به او می گوید:« آه، خب، ما مغازه حیوانات خانگی بزرگی نداریم. برای همین برای انتخاب کردن دو نوع سگ بیشتر نداریم.»

“Ah, well, we are not a big pet shop,” Mr. Smith tells her. “So we only have two dogs to choose from.”

 آنها از آقای اسمیت خواستند تا سگ ها را بهشان نشان دهد.

They ask Mr. Smith to show them the dogs.

 آقای اسمیت آنها را به بخش پشتی مغازه یعنی جایی که سگ ها آنجا بودند، راهنمایی می کند. یکی از آنها یک سگ بولدارگ بزرگ به اسم باستر است. دیگری یک سگ چی واوای ریزه میزه به اسم تیکاپ است.

Mr. Smith leads them to the back of store where the two dogs are. One of them is a very big bulldog named Buster. The other is a very tiny chihuahua named Teacup.

 آپریل تیکاپ را می خواهد. کودی باستر را می خواهد. آنها بیرون می روند تا با هم بحث کنند.

April wants Teacup. Cody wants Buster. They walk outside to discuss.

 آنها نمی توانند بر سر انتخاب سگ به توافق برسند. آپریل پیشنهاد می دهد که برای تعیین برنده تا خانه مسابقه دهند. برنده ی مسابقه سگ را انتخاب می کند.

They can’t agree on a dog. April suggests they race home for it. The winner of the race chooses the dog.

 کودی موافقت می کند، بعدش به آپریل می گوید که بند کفش هایش باز است. وقتی آپریل به پایین نگاه می کند، کودی شروع می کند به دویدن و جلو می زند.

Cody agrees, then tells April her shoelace is untied. When April looks down, he runs off and gets a head start.

 کودی تا آنجا که می تواند سریع می دود. او واقعا آن بولداگ را می خواهد. او به عقب نگاه می کند. آپریل انقدر عقب افتاده که کودی حتی نمی تواند او ببیند.

Cody runs as hard as he can. He really wants that bulldog. He looks back. April is so far behind he can’t even see her.

 کودی بالاخره به خانه می رسد. او خسته است اما خوشحال است. او می داند که برنده شده است.

Cody finally gets home. He is tired but he is happy. He knows he is the winner.

 آپریل چند دقیقه بعد از کودی می رسد. او به کودی تبریک می گوید. آنها به مغازه فروش حیوانات خانگی بر می گردند تا باستر سگ بولداگ را بخرند.

April arrives a few minutes after Cody. She congratulates him. They return to the pet store to purchase Buster the bulldog.

 اما، وقتی می رسند تنها تیکاپ سگ چی واوا را می بینند.

However, when they arrive they only see Teacup the chihuahua.

 آقای اسمیت جزئیات قضیه را به آنها می گوید. او توضیح می دهد که چند دقیقه بعد از اینکه آپریل و کودی رفتند، دوپسر می آیند به مغازه و بولداگ را می خرند.

Mr. Smith gives the details. He explains that a few minutes after April and Cody leave, two boys walk in and buy the bulldog.

 کودی به آپریل نگاه می کند و آپریل به او لبخندی تحویل می دهد. کودی آه می کشد. او رویش را سمت آقای اسمیت می کند.

Cody looks at April, and she holds back a smile. Cody sighs. He turns back to Mr. Smith.

 کودی با ناراحتی لبخند می زند و می گوید:« برخی اوقات مسابقه را می بری اما جایزه را نمی بری! به ما لطفا سگ چی واوا را بدهید لطفا.”

“Sometimes you win the race, but not the prize!” Cody smiles sadly. “We’ll take the chihuahua, please.”

 

صفحات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.